کد مطلب:188655 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:275

معجزه 04
جابر بن یزید گفت: به نزد امام محمد باقر (علیه السلام) رفتم و از حاجت مندی خود شكایت كردم؛ فرمود: «ای جابر! درهمی ندارم تا به تو دهم» . مدتی نگذشته بود كه كمیت شاعر، به نزد آن حضرت آمد و قصیده ای خواند و حضرت به غلام خود فرمود: «برو بدره ای بیاور و به كمیت بده» كمیت گفت: اگر اجازه بدهید قصیده ی دوم را هم بخوانم، او قصیده را خواند و



[ صفحه 38]



حضرت به غلام خود فرمود: «برو و بدره ای برای كمیت بیاور» كمیت دوباره گفت: اگر اجازه بدهید قصیده ی سومی را هم برای شما بخوانم. او قصیده اش را خواند، دوباره حضرت به غلام خود فرمود: «برو و بدره ای برای كمیت بیاور» . كمیت بدره ها را قبول نكرد و گفت: سوگند به خدا! من به خاطر مال و فایده ی دنیوی، به مدح شما شعر نگفته ام، به جز این كه خداوند بر من واجب كرده است برای ادا كردن حق، منظوری به جز این نداشتم، امام در حق كمیت، دعای خیر نمود و فرمودند: «ای غلام! بدره ها را به جای خود برگردان» .

وقتی كمیت رفت، گفتم: فدایت شوم، به من فرمودید كه درهمی ندارید تا به من دهید، ولی برای كمیت، بیشتر از هزار درهم دستور دادید. فرمودند: بلند شو و به اتاقی كه غلام درهم ها را آورد، برو من وارد آن اتاق شدم و درهمی ندیدم و برگشتم. امام فرمود: «این معجزه و كرامتی است كه بیان نكرده بودم» . دست مرا گرفت و دوباره به همان اتاق برد و پای مباركشان را بر زمین زد، ناگهان چیزی مانند گردن شتر كه از طلای خالص بود، ظاهر شد. به من فرمود: «ای جابر! این



[ صفحه 39]



معجزه را به جز برادران با ایمان كه به ایمان آن ها اعتقاد داری، فاش نكن. این چیزی است كه خداوند به ما قدرت داده است؛ هر چه بخواهیم اتفاق بیفتد و زمین را با همه ی استواری به هر طرف كه بخواهی، می توانیم بكشیم» . [1] .


[1] منتي الآمال، ج 2، ص 198.